- ۳ نظر
- ۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۲
- ۹۲۴ نمایش
سه تا از ترانه های آلبوم «ابراهیم» چاوشی..
منم دو دست که میخواهم
بغل بگیرمت ای جنگل
تفقدی، نظری، چیزی
به این دو ساقهی کمرو کن...
مِسَم که پخش و پلا هستم
دچار درد و بلا هستم
تو عادلی که طلا هستی
به کیمیای مساواتت
تو را بدل به خودت، اما
مرا بدل به ترازو کن...
تو را ببوس که لبهایت
هنوز طعم عسل دارد
تو را بخواه که آغوشت
هنوز میل بغل دارد....
ترانه ای از حسین صفا، با نیم نگاهی به نظرات و جهان بینیِ وحدت وجودیِ مولوی...
وقتی نمیمیرم
هم دردسر سازم
هم دست و پا گیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را...
در سینهام بمها
با کوهی از غمها
پیوسته لرزیدند
پس دفن خود کردم
همراه آدمها
جاندار بودن را...
اما بعید نیست زمانی که می روی
در از خودش جلای وطن گفته، مثل من.....
در جستوجوی در زدنت در به در شود
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جـان به سـر شدم که تو را آرزو کنم
حرفی نیست... جز اینکه، خیلی بیشتر از بقیه ترانه ها، به این ترانهش فکر کردم....
ساقی بده پیمانه ای، ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو، عاشق تر از پیشم کند
غافل کند از بیش و کم، فارغ ز تشویشم کند
سـوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند...
رهـی
دوباره شونه های تو، دوباره های های من... چه جای خوبیه آغوش، برای دردهای من....
ب ن :
ب نظر معمولا همه اتفاقات گذشتۀ زندگی یه آدم، به مرور تو شخصیت فعلیش نمایان میشه...
از چهره و رفتارش گرفته، تا حتی طرز راه رفتن و صداش...!
پائیزِ زمستونیِ آفتابی! زیباترین تصور ممکنِ من، از فصل رویائی... :)
نخستین گام آنست که زندگی را همانگونه که هست، بپذیری...
منتسب به اشو
نذار بگیره عطرتو.. هوای اون غریبه ها...