روزهـــ...ـا

...الهــــی.. گـاهـــی نگـاهــی

روزهـــ...ـا

...الهــــی.. گـاهـــی نگـاهــی

روزهـــ...ـا

همین یک لحظه را دریاب
که فردا قصه‌اش فرداست...

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

رهایی

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۸ ق.ظ

           نخستین گام آنست که زندگی را همانگونه که هست، بپذیری...

منتسب به اشو             

Road

نذار بگیره عطرتو.. هوای اون غریبه ها...

 

------

 

بخش هایی از رمان «لیدل ال» :

- با خود گفت: جای تاسف است که هنوز این همه رمانتیکم. بار دیگر از روی سرخوشی به قبه ی طلایی و فیروزه ای که بر فراز درخت های شاه بلوط نمایان بود تبسمی کرد. سپس ناگهان اشک در چشمانش حلقه زد. اما این تنها به دلیل سال خوردگی اش بود. لیدی ال هشتاد ساله شده بود و روز تولدش بود و امروز وقت کمی داشت که با هم‌دم دیرینه اش به سر برد. لب های نازک و ظریفش هنوز هم نشانی از دوران جوانی با خود داشت. پوسته به خاطر هوش طنزآمیزش زبان زد همه بود. اما دیگر پروای آن را نداشت و نیز دلیلی در دست نبود تا بکوشد هوشمند و طنزپرداز باقی بماند. جوانان هنوز هم با خوشحالی با او حرف میزدند و به دیده ی تحسین در وی می‌نگریستند. دست کم آنان که هنوز هم زنان را دوست داشتند. این قرن زمان آن نیست که بتوان به راستی زنان را پرستید. ص 6و7

پس از 55سال اقامت در انگلستان، هنوز هم به زبان فرانسه فکر میکرد. ص 7

- اندیشید : عجیب است که شانه های آدم این همه تنها و درمانده شود. سر آخر، مثل اینکه ما تو نیستند و احساس میکنی که با تو بیگانه اند و کسی فراموش کرده و آن ها را جا گذاشته است. .... یک دفعه فکر کرد : زن نباید مراقبت از شانه هایش را کنار بگذارد. ص 10

- آرمان دنی، تنها پسر خانوادهی آبرومند و محافظه کاری از شهر رن بود. در اوان جوانی، دیندار و عمیقا متصوف بود. از موهبت نطق و خطابه چنان برخوردار بود که موجب افتخار مدرسه‌ی ژوئیت ها، که در آن درس میخواند، شده بود و پیش بینی میکردند که روزی خود او کشیش شود. او را به یک مدرسه علوم دینی در پاریس فرستادند و در آنجا، در آن شهر بزرگ بود که به ناگهانی ترین و دراماتیک ترین وجهی، اعتقادات خود را یکسره از دست داد. بعدها در کتاب عصر شورش خود، نوشت که به هنگام گردش در محلات فقیر نشین پاریس، در بین میگساران، فواحش و خاکستر نشینان بود که نفرت عمیقی نست به بی عدالتی، رنج و فقر، نومیدی و زشتی بر وی غلبه کرد و اعتقاداتش جای خود را به آن عزم راسخ داد که نبایستی برای بهبودی این اوضاع، به انتظار مرحمت آسمانی نشست. ص 27

[آرمان] میگفت: هنر به بلوغ و کمال نرسیده. زیبایی برای عده ای انگشت شمار، عین زشتی است. ولی چیز بدتری هم هست؛ حتی اگر تمام مردم در این دور و زمانه‌ی سرشار از زشتی به آن دسترسی داشته باشند، از هنر تنها به عنوان یک داروی مخدر استفاده می‌کنند تا بردگان را از بردگی خود بی خبر نگه دارند. ص 35

- لیدی ال در حالی که چشمانش را میخشکاند، گفت: زیباترین آدمی بود که تا امروز روی زمین زیسته. شصت سال دیگر هم زندگی کرده ام، تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی، یک ذره شباهت با او را ببینم. اما افسوس که امکان پذیر نبود. ص 36

- عجیب بود که شنیدن همین کلمات[اصطلاحات آنارشیستی] از دهان پدر، برایش نفرت انگیز بود. اما وقتی از دهان آرمان در می‌آمد، حس میکرد آماده است تا آنها را بپرستد! ص 37

- لیدی ال :  کاش ترانه‌ی عاشقانه ای بلد بودم.

آرمان : تا حالا یاد نگرفتی، آنت ؟

لیدی ال : منظورم ترانه هایی نیست که میدانم. هیچکدامشان شاد نیستند. نمدانم چرا ترانه های عاشقانه را این همه غم انگیز و کوتاه میسازند. لابد شاعرانی که آنها را ساخته اند، یا مسلول بودند یا تنگی نفس داشتند و یا کله پوک بودند. آرمان، تو کتاب های زیادی نوشته ای. چرا یک ترانه‌ی عاشقانه نمیسازی؟

آرمان: سعی خودم را میکنم. تغییر ذائقۀ خوش آیندی از استعداد ادبی معمولی من خواهد بود و اگر موفق شوم، آن را پیش کش یک لحظۀ فرار سعادت میکنم...

و به این ترتیب، ترانه ای ساخته شد که آن همه در اواخر سال های هشتاد در فرانسه، به نام یک دم گریزندۀ سعادت معروف شد و بعدها آریستید فیول آهنگش را ساخت و وقتی لیدی ال برای اولین بار آن را در خیابان های پاریس شنید و کلماتش را شناخت، « بدرود، ای لحظۀ گریزان، ای سعادت انسانی که میگذری...»، اشک در چشمانش حلقه زد و با دست چشمانش را پوشاند. زیرا آرمان دنی از هیچ شاعری که قبلا چنین ترانه ای سروده بود، موفق تر نبود! او نیز ترانۀ عاشقانۀ خود را بسیار کوتاه و غم انگیز ساخته بود. ص 47

- گلندیل : زنم کولی بود. اما از اصالت واقعی برخوردار بود. تنها چیزی که در انسان اهمیت دارد، «کیفیت» است! ص 70

-  اتاق کنسرت و مهمانانش را ترک کرده بود تا لیوانی شراب بنوشد و سیگاری دود کند. درست به همان درجه که از تنها ماندن بیزار بود، تنهایی رو دوست داشت. ص 77

 

 

زیباترین جملۀ این کتاب :

« اتاق کنسرت و مهمانانش را ترک کرده بود تا لیوانی شراب بنوشد و سیگاری دود کند. درست به همان درجه که از تنها ماندن بیزار بود، تنهایی رو دوست داشت...»

 

 

 

---

 

 

بخش هایی از داستان «سگ ولگرد» صادق هدایت :

از زندگی گذشته فقط یک مشت حالات مبهم و محو و بعضی بوها برایش باقی مانده بود و هر وقت به او خیلی سخت میگذشت، در این بهشت گمشدۀ خود یکنوع تسلیت و راه فرار پیدا میکرد و بی اختیار خاطرات آن زمان جلویش مجسم میشد.

ولی چیزی که بیشتر از همه پات[همون سگ ولگرد] را شکنجه میداد، احتیاج اوبه نوازش بود. او مثل بچه های بود که همه اش تو سری خورده و فحش شنیده، اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده! ص 18و19

آن مرد باز هم دستی روی سر او کشید و بعد از گرد مختصری که دور میدان کرد، رفت و در یکی از این اتومبیل ها که پات میشناخت نشست. پات جرأت نمیکرد بالا رود. کنار اتومبیل نشسته بود و به او نگاه میکرد.

یک مرتبه اتومبیل میان گرد و غبار به راه افتاد. پات هم بی درنگ دنبال اتومبیل شروع به دویدن کرد. نه، او این دفعه دیگر نمیخواست این مرد را از دست بدهد. له له میزد و با وجود دردی که در بدنش حس میکرد با تمام قوا دنبال اتومبیل شلنگ برمیداشت و به سرعت میدوید. اتومبیل از آّبادی دور شد و از میان صحرا میگذشت. پات دو سه بار به اتومبیل رسید، ولی باز عقب افتاد. تمام قوای خودش را جمع کرده بود و جست و خیزهایی از روی نا امیدی بر میداشت. اما اتومبیل از او تندتر میرفت. او اشتباه کرده بود. علاوه بر اینکه به اتومبیل نمیرسید، ناتوان وشکسته شده بود. دلش ضعف میرفت و یک مرتبه حس کرد که اعضایش از ارادۀ او خارج شده و قادر به کمترین حرکت نیست.

تمام کوشش او بیهوده بود. اصلا نمیدانست چرا دویده، نمیدانست به کجا میرود. نه راه پس داشت، نه راه پیش. ایستاد! له له میزد. زبانش ازدهانش بیرون آمده بود.... ص 21

 «تمام کوشش او بیهوده بود. اصلا نمیدانست چرا دویده، نمیدانست به کجا میرود. نه راه پس داشت، نه راه پیش. ایستاد! له له میزد. زبانش ازدهانش بیرون آمده بود....»

 

 

 

کتاب قبلی..

 

ب ن :

کتاب بعدی.. دزیره

احتمالا این ماه نشه که کتابی رو تموم کنم.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۷/۰۵
  • ۵۴۱ نمایش
  • روزمرگی

سرلک

کتاب

نظرات (۳)

صدای هیشکی غیر تو به گوشم آشنا نبود

تو قلب من به غیر تو برای هیشکی جا نبود

چه مرگیه همینکه با تو زندگی نمیکنم

بزرگترین عذابه اینکه بچگی نمیکنم

نذار بگیره عطر تو هوای اون غریبه ها

میگن دوست دارن ولی دارم میگم فریبه هاا

تو گم شدی که گم بشه تموم خنده های من

کجا برم بدونه تو کجایی بی وفای من آه

 

عشق مثله خوابیه عشق چه سرابیه

تشنه م چشام پی چشمای آبیه

وای چه عذابیه چه انتخابیه

دل مست بوی اون موی شرابیه

یه جوری بی اراده ام چشام به فال حافظه

نمیری از خیالمو خرابه حاله حافظه آه

به اشک تویه آینه ها دوباره بوسه میزنم

نمیرسه به گوش تو صدای گریه کردنم

عشق مثله خوابیه عشق چه سرابیه

تشنه م چشام پی چشمای آبیه

وای چه عذابیه چه انتخابیه

دل مست بوی اون موی شرابیه....

درست به همان درجه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت..
چه جمله ملموسی!
پاسخ:
:)
موافقم متاسفانه..
عشق چه انتخابیه

عالی بود / تشکر :)
پاسخ:
قابلی نداشت..:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">