ملت عشق
+ ترانه متصل.. از محسن چاوشی..
شعر این آهنگ از زبان مولویه و در مدح شمس تبریزی...
-------
قرار بود کتاب «ملت عشق» نوشته الیف شاکاف رو تو بهمن ماه بخونم.. اما اواخر ماه قبل شروع کردم و چند روزه تموم شد!:)
کتاب خیلی قشنگی بود.. آغاز و متن خوب بود.. اما پایانش رو دوس نداشتم!
موضوع کتاب به احوالات و ارتباط مولوی و شمس تبریزی و نگاه اطرافیان به این موضوع برمیگرده..
البته داستان در دو زمان متفاوت پیش میره.. یکی به دهه 640هجری قمری(حدودا 1240 تا 1250 میلادی) برمیگرده و در مورد اتفاقات مربوط به دیدار شمس و مولوی هستش..
و دیگری مربوط به زمان حال و بیان ماجراهای زندگی زنی به اسم الا هست که در سال 2008میلادی اتفاق میفته..
این کتاب یه چیز غریب و قریبی داشت! اینکه بعضی از جملات کتاب رو خودم قبلا جایی مثل دفترچه یادداشت هام.. یا حتی وبلاگم نوشتم!
شاید این قرابت برمیگرده به علاقه وافرم به شخصیت مولوی و البته شمس که مطابق گفته ها، افکارش بر جای جای اشعار مولوی... خصوصا «دیوان شمس» تأثیر گذاشته...
تو این رمان، شمس شخصیتی یاغی معرفی شده که گفتن حرف حق رو به خوشامد دیگران ترجیح میده و به همین دلیل دشمنانی هم پیدا میکنه که در آخر همون ها به قتل میرسوننش.
به قول یکی از دوستام(محمد ی-ز).. اگه همه ازت خوششون بیاد، نشون میده که تو دو رو و ریاکاری!!
علاقه ای به صوفی گری ندارم. اما شخصیت شمس.. و آدمای این مدلی رو خیلی دوس دارم.. کسائی که واسه دنیای درونشون بیشتر از دنیای برون، ارزش قائلن...
بخش هایی از کتاب «ملت عشق»
[اللا به دخترش ژانت:] عزیزم، در چه دور و زمانه ای زندگی میکنیم؟ این را تو کله ات فرو کن که زن ها با مردی که دوستش دارند ازدواج نمی کنند. زن وقتی دید کارد به استخوان رسیده و لازم است برای آینده اش یکی را انتخاب کند، آن وقت می گردد و مردی را پیدا می کند که حدس می زند پدر خوب و شوهر خوبی از آب در می آید و می توان بهش تکیه کرد. فهمیدی؟ وگرنه عشق حس خوشایندی است که امروز هست و فردا نیست!
اللا جمله اش را تازه تمام کرده بود که نگاهش با نگاه شوهرش تلاقی کرد. دیوید دست هایش را روی سینه قفل کرده بود و بی آنکه تکانی بخورد یا حتی نفس بکشد، با چشمانی ثابت داشت نگاهش می کرد. پیش از این اصلا ندیده بود که این طوری نگاه کند. درون الا انگار چیزی سوخت... ص 21
در اصل زن و شوهر داشتد کاری را می کردند که در آن حرفه ای شده بودند: «خود را به نفهمی زدن.» روزها در نوعی بی خیالی می گذشت، نوعی چشم پوشی از همه چیز.زمان در آن بستر آشنا و محتومش، سوار بر روزمرگی ها، سرد و بی روح، کاهلانه و علی السویه جریان داشت. ص 23
[عزیز به الا:] به رغم آنکه بعضی ها خلافش را ادعا میکنند، عشق حس خوشایندی نیست که امروز هست و فردا نیست. ص 31
ص 47: بخش اول، خاک.. پدیده های عمیق، آرام و جامد زندگی
[کاروانسراچی به شمس:] دیدی درویش؟ با آنکه دلم نمیخواست بجنگم، اما جنگیدم. چه کار دیگری میتوانستم بکنم؟ یعنی میدان را برای آدم های هار خالی می کردم؟ هر گاه که خدا بنده هایش را این پائین فراموش میکند، برپا کردن عدالت به دوش ما می افتد. بار دیگر که با او[خدا] حرف زدی، این رو بگو! بداند که اگر بره را تنها رها کند، گرگ می شود! ص 56
بعد از شام بچه ها به اتاقشان رفتند و الا پشت میز تنها ماند. سکوتی که اطرافش را گرفته بود، لحظه ای سنگینی کرد و دلش زیر بار اوهام له شد. غذاهایی که آن همه برای پختنشان زحمت کشیده و وقت گذاشته بود، یکباره به نظرش بیهوده و بی مزه رسیدند. حتی بی آنکه متوجه شود، دلش برای خودش میسوخت. در آستانۀ چهل سالگی بود. چهل سال توی این دنیا گذرانده بود. ترسید که نکند زندگی اش را بیهوده به هدر داده باشد. با آنکه محبت بی پایانی در وجودش داشت و میخواست ایثارش کند، کسی از او محبت طلب نمیکرد... ص 63
شمس : درست است که خدا را با گشتن نمیتوان پیدا کرد، اما خدا را فقط کسانی پیدا میکنند که به دنبالش می گردند. ص 81
قاعده هفتم: در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشۀ انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیق را کشف کنی. فقط در آینۀ انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کاملا ببینی. ص 115
عشق به جز تقدیم کردن قافیه به بی قافیه ها، هدف به بی هدف ها، لذت و هیجان به دلتنگ ها دیگر به چه کاری می آید در این دنیای فانی؟
پس آنهایی که خیلی وقت است از سودای یافتن عشق در گذشته اند... آنها چه می شوند؟ ... ص 123
ص 147بخش دوم: آب.. پدیده های سیال و جاری و متغیر زندگی...
قاعدۀ چهاردهم: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم که زیر زندگی ات، بهتر از رویش نباشد. ص 155
قاعدۀ هجدهم: تمام کائنات با همۀ لایه ها و با همۀ بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است درون خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است. ص 172
مولوی: خدای متعال غم را آفریده تا از ضدش سعادت بزاید. بیهوده نیست که به این دنیا عالم کون و فساد میگویند. در اینجا همه چیز با ضدش پدید می آید و با ضدش شناخته میشود. تنها پروردگار است که ضد ندارد. از این رو همیشه راز می ماند. ص 186
قاعدۀ بیستم: اندیشیدن به پایان راه کاری بیهوده است. وظیفۀ تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمیداری. ادامه اش خود به خود می آید. ص 210
[شمس به سلیمان مست:] انسان یک شبه صاحب ایمان نمی شود سلیمان. آدم خودش را مومن میداند. اما یک دفعه حادثه ای غیر منتظره پیش می آید، دچار شک می شود، تردید می کند. دوباره خودش را جمع جور می کند. ایمانش قوی میشود. پشت سرش دوباره به پرتگاه شک سقوط می کند... این وضع همینجور ادامه پیدا میکند. تا به مرحلۀ مشخصی نرسیده ایم، یکبار به این طرف تاب می خوریم یکبار به آن طرف. گاه مؤمنیم، گاه منکر، گاه در تردید. گاه اهل بهشتیم، گاه اهل جهنم. فقط اینطوری میتوانیم پیش برویم. در هر قدم کمی به حق نزدیک تر میشویم. بدون احساس شک، نمیتوان صاحب ایمان شد. ص 216
[الا] به زندگی اش که به بوم نقاشی ای پر از رنگ های بژ و خاکستری می مانست، این روزها رنگی جاندار اضافه میشد: بنفش براق و درخشنده، حتی جیغ! از این رنگ پرهیز میکرد، اما غیر ممکن بود دستخوش جاذبه اش نشود. خودش این را میدانست. ص 219
ص 225 بخش سوم : باد.. پدید های ترک کننده و کوچندۀ زندگی
[کرا، همسر مولوی:] نمیدانستم. فهمیدم.
پس در این دنیا، امکان دارد با مردی زیر یک سقف زندگی کنی و یک رختخواب را با او قسمت کنی، اما باز در حسرتش بمانی. پس آدم دلش فقط برای کسانی که دورند تنگ نمیشود. ممکن است دلت برای نزدیک ترین آدم هم تنگ شود.
ممکن است شوهرت که با او سر بر یک بالین میگذاری، یک روز صبح ناگهان به غریبه ای تبدیل شود. ص 275
[شمس:] شریعت میگوید: «ما تو مال خودت، مال من مال خودم.»
طریقت میگوید: «مال تو مال خودت، مال من هم مال تو»
معرفت میگوید: «نه مال منی هست، نه مال تویی»
حقیقت میگوید: «نه تو هستی، نه من!» ص 278
ص357 بخش چهارم: آتش.. پدیده های سوزاننده، ویران کننده و نابود کنندۀ زندگی
[سلیمان مست:] مهمانمان[مولوی] داشت از در میخانه بیرون می رفت که یکدفعه گفتم: «حضرت مولانا، پیش از رفتن خواهش میکنم به ما بگو. چرا شراب حرام است؟»
خریستوس[صاحب میخانه] ابرو در هم کشید و به طرفم دوید. فکر کنم ترسیده بود با این جوری سوال های غلط انداز حوصلۀ مشتری ارجمندش را سر ببرم. «ساکت باش سلیمان! اینجوری سوال ها را برای چه میپرسی؟ به چه کارت می آید؟» گفتم: «خب مگر چیست؟ میخواهم بدانم چه جوابی می دهد.» دوباره به طرف مولانا برگشتم. «سرورم ما را دیدید. آدم های ترسناکی نیستیم. مگر نه؟ درست است، عیب و ایرادهایی داریم، اما لایق این همه بد و بیراه هم نیستیم. اینطور نیست؟اگر حدمان را بدانیم و به کسی آزار نرسانیم، آن وقت شراب چرا حرام باشد؟»
مشتری های دیگر هم که حرفهایم را شنیده بودند، به ما نزدیک شدند و در اطرافمان حلقۀ کنجکاوان تشکیل شد. مولانا چه جوابی میخواست بدهد؟ سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت. سرانجام خطیب مشهور چنین گف:
هر چیز که آن خوش است، نهی است مدام تا می نشود دلیل این مردم عام
ورنه می و چنگ و صورت خوب و سماع بر خاص حلال گشت و بر عام حرام
بعد مولانا ادامه داد: «دوستان من شراب نوشیدنی سالمی نیست. چون بدترین جنبه های وجودمان را آشکار میکند. من معتقدم که باید از شراب اجتناب کرد. با این همه نباید فراموش کنیم که می و میخانه مسئول اعمال ما نیستند. باید گستاخی، کینه ورزی و خشونت را پیش از شراب از نفس خود برانیم. و سرانجام هر کسی که بخواهد می نوشد و هر که نخواهد نمینوشد. کسی حق ندارد دیگری را مجبور کند. چون در دین اجباری نیست.» ص 363
قاعدۀ سی و دوم : همۀ پرده های میانتان را بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قداعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن. به ویژه از بت ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستی هایت بت نسازی!
ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش! ص 368
[متعصب:] میگویند شمس گفته: «طایفۀ علما در لکه های مرکب زندگی میکنند، طایفۀ صوفیان در ردپاهای عشق!» آخر این چه حرفی است؟ معلوم است که به نظر شمس علما فقط حرف میزنند. کارمان این است که احکام وضع کنیم و بعد روی کاغذ بیاوریم. صوفی اما زندگی میکند. ص 377
[الا:]پیش می آید با یکی آشنا میشوی، یکی که با آدم هایی که معمولا دور و برت میبینی خیلی فرق دارد. همه چیز را طور دیگری می بیند و تو را هم به طرفی سوق میدهد که زاویۀ دیدت را عوض کنی. به تدریج دنیا را از دید او میبینی، درون و بیرونت را هم. تحت تأثیر قرار میگیری. تحت تأثیر قرار گرفتن چیست، اسیر جادویش میشوی. اوایل فکر میکنی میتوانی فاصله ات را حفظ کنی، زمام دلت را در دستت نگه داری...
حال آنکه طوفان است، آنچه گمان میبردی باد ات. زمینی لغزنده و ناپایدار است آنچه گمان میبردی حد و مرز است. یکدفعه میبینی، بی آنکه متوجه شده باشی، از ساحل دور شده ای. درست وسط اقیانوس هستی. ص 393
عشق حقیق راه را بر استحاله های غیرمنتظره می گشاید. عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته ایم.
اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است!
باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی! ص 414
این نکته هنوز معتبر است. هر جا که عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم هست... ص 415
ص 423 بخش پنجم: خلأ.. پدیده هایی که نبودنشان بر ما تأثیر میگذارد، نه بودنشان!
قاعدۀ سی و چهارم : تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است، نه انفعال! برعکس، چنین تسلیم شدنی، قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده، سرگردانی در میان موج ها و گرداب ها را رها میکند و در سرزمینی امن زندگی میکند. ص 435
قاعدۀ سی و ششم : از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه ای به تو بزنند، خدا هم برای آنها دام میگسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا میماند، نه یک ذره شر.
تا او نخواهد برگی از درخت نمی افتد. فقط به این امیان بیاور. ص 482
زیباترین جمله کتاب..
شمس: « اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که میتوانی به خاطر او انجام بدهی، تغییـر کـردن است! »