برای 1415
خیلی ممنونم از فرشته خانم(وب هواتو کردم) بابت دعوتم به چالش «نامهای برای یه شخصیت غیر واقعی»..:)
منم یلدا خانم عزیز(وب هنوز)، محمدرضا خان بزرگوار(وب همسایه ماه)، اسی خانم(وب طلوع من)، باران خانم(وب به رنگ آسمان)، یسنا خانم(وب من لی غیرک)، جناب دچار(وب فیش نگار)، خانم یک دیو(وب خواب سرگردانی) و البته محمد خان(وب ندارن یا من نمیدونم) رو به این چالش دعوت میکنم که اگه مایل بودن شرکت کنن.:)
دوست داشتم نامه دوستام رو هم بخونم.. این شد که تعداد دعوت شده ها زیاد شدن!
به دوستان(به جز محمد خان) اعلام نمیکنم. اگه یه وقت راهشون افتاد اینجا، دعوتنامهشونو ببینن...:)
یکی دو نفر از دوستان بالا فکر کنم قبلا دعوت شدن، اما به هر حال مجددا دعوت شدن.
ب ن 1: یاد این «چالش نامه عاشقانه» چند سال پیش افتادم.. :)
ب ن 2: یه آهنگ مرتبط..
♫ نیستی ولی همیشه همصدایی.. لیلای من، دریای من کجایی.....
سال نو هم پیشاپیش مبارک.. :)
میگن سال موش سال خوبیه. امیدوارم سال خوبی باشه واسه مردم.. تو سال جدید یه آب خوش از گلومون پایین بره. آمین
--------
از اونجایی که خیلیا واسه شخصیتای کارتونی نامه نوشته بودن، منم میخواستم نامهای برای شخصیتهای کارتونی مورد علاقه بچگیم بنویسم.. زورو یا ایشی زاکی!:)
بعد با خودم گفتم برای شخصیت مورد علاقۀ دوران نوجوونیم نامه بنویسم.. واسه اینشتین! اینکه ازش بپرسم چطوری اون گدانکنها رو مطرح میکرد و خیلی چیزای دیگه.
یه کم دیگه کلنجار رفتم.. اومدم سراغ علائق اوایل جوونی.. خواستم به علامه و حتی ملاصدرا نامه بزنم! اما یه آن به خودم اومدم، دیدم یکی نجوا کنان بهم طعنهای زد: «بچه تو رو چه به فلسفه و عرفان و ...؟ وقتی داشتی به این چیزا فکر میکردی، باد کلاهتو برد.....!» حرفای مبهمشو با تمام وجود درک کردم!
یه آن برگشتم به زمان حال و دیدم کسی مشتاق خوندنِ نامه من نیست. نیازمندترین آدم به خوندن نامۀ من، خودمم! حتی خودمم زیاد مشتاق نبودم!:) این شد که این نامه رو که پیدا کردنِ مخاطبش بیشتر از نوشتنش طول کشید، واسه میثمِ حدودا 15سال دیگه نوشتم! میثمی که چهل سالگی و بحرانش رو رد کرده؛ موهاش جوگندمی شده، کمی متمایل به سفیدی...
شاید نامه کمی مبهم باشه. با توجه به اینکه مخاطبش خودمم، امیدوارم این عدم وضوح واسه مخاطب هم قابل هضم باشه!
---
نمیدونم چه خصوصیاتی داری، اما حدسهایی میزنم.
آرومتر اما بیحوصلهتر شدی؛ همه چیز رو بیارزشتر از قبلنا تصور میکنی، و نسبت به خیلی چیزا بیتفاوت شدی.
برای پرهیز از درگیر بحث و جدل شدن(از هر نوعیش) و صحبت کردن، بیشتر به اطرافیانت لبخند میزنی. اینو مطمئنم! چون اگه یکی ده سال پیش بهم میگفت ده سال دیگه فلان بحثها واسم بیاهمیت میشن، به هیچ وجه حرفشو قبول نمیکردم.
نمیدونم ازدواج کردی یا نه؟ اینو نمیدونم، چون با این ذهنیت الانت(الانم!) نمیتونم با اطمینان در خصوص محقق شدن این مورد صحبت کنم! اما دوس دارم این اتفاق واست افتاده باشه. چون ذهن نامشوشت اگه در بند اتفاق مهمی نباشه، ممکنه تا اون زمان، دیگه بندهای وصله زنندهش پاره شده باشن...
موهات سفید شدن، اما به اندازه موهای سفیدت تجربه کسب نکردی. خیلی از اوقات رو بی هیچ اتفاق هیجان انگیز یا مثبتی گذروندی. اما میدونم که اوقاتت به سوءاستفاده از خودت و ... نگذشته، حتی اگه امکان و تواناییشو تا حدودی داشتی.
نمیدونم هنوز داری مطالب مختلف رو جمع و جور میکنی که سر فرصت بخونی و ببینیشون یا نه؟ اما امیدوارم که فهمیده باشی که زندگی رو نباید به آینده موکول کنی. برنامه خوبه، اما نه اینکه حال رو به خاطر آیندۀ نامعلوم کلا فراموش کنی. موضوعی که من الان نمیفهممش!
هنوزم ذهنت رو تا پستوهای ناکجا آباد پیش میبَری؟:) اگه میبری که ادامه بده... اگه آدم حتی تو ذهنشم به چیز یا کسی که دوسش داره میرسه، نباید مانعش شد.
دوس دارم سلیقت تو گوش کردن آهنگا و دیدن فیلما رو هم بدونم. اینکه هنوزم میتونی شجریان و اِمینم رو پشت سر هم گوش بدی؟! اینکه هنوزم جامع اضدادی یا نه؟ البته ضدهایی که گاها دو طرفشم خوب نیست، مثل شور و ترش.
اگه به این فکر کردی که «شور و ترش متضاد نیستن که»، پس هنوز کامل عوض نشدی!:)
همش نامهم به حدس زدن و سوال پرسیدن گذشت که یادم رفت حالتو بپرسم! خوبی؟
شاید تو هم دوس داشته باشی وضعیت ۱۵سال پیشِ خودت رو از زبون من بشنوی. فقط همینقدر برات بگم که الان مشتاقم جای تو باشم، تو سن و سال تو. یا اینکه قد همین ۱۵سال، کوچیکتر بشم!
اوضاع جامعه هم که تعریفی نیست زیاد. این روزا خونِمون تو شیشه ست. همه چیز داره لذتشو از دست میده. ب قول مهران مدیری این دنیا دیگه به درد نمیخوره!
راستی، مهران زنده ست؟:(
قلبم درد گرفت از فکر اینکه ممکنه یه کسایی نباشن توو اون زمان.....
امیدوارم یا به جواب اون فکرا و سوالایی در مورد جهان که همیشه داره مثل خوره مغزم رو میخوره، رسیده باشی یا به عنوان یه موضوع لاینحل واسه همیشه فراموشش کرده باشی.
یه توصیه یا آرزو هم دارم واست. من بر خلاف بیرون، با خودم خیلی تلخم. امیدوارم با خودت مهربونتر شده باشی...:)
راستی...... هستی اصلا؟
۲۸اسفند هزار و سیصد و نود و هشت.. ساعت ۲ بامداد.
میثم
:) عاقل تر از الانت شده خدا رو شکر :)) شخی کردم. الانشم خیلی بهتر ا زمنی
چشم منم برای این چالش نوشتم:
http://fiish.blog.ir/post/1190