غزل
حیرت دیدار سامان سفر داریم ما
دامن آیینه امشب بر کمر داریم ما
تا سراغ گوهر دل در نظر داریم ما
روز و شب گردابوش در خود سفر داریم ما
خندهٔ ما چون گل از چاک گریبان است و بس
نسخهای از دفتر صنع سحر داریم ما
بی تأمل صورت احوال ما نتوان شناخت
کسوت آهی چو دود دل به بر داریم ما
از ندامت سیرها در باغ عشرت میکنیم
گل به سر داریم تا دستی به سر داریم ما
چون حباب اینجا متاع خانه برق خانه است
آه نتوان گفت، آتش در جگر داریم ما
گرچه از جوهر سرافرازیست ما را چون چنار
این تهی دستی هم از نقد هنر داریم ما
نیست چندان رونقی در رنگ عیش بیثبات
ور نه صد گل خنده در یک مشت زر داریم ما
تا نگاهی گل کند ذوق تماشا رفته است
چون شرر سامان فرصت اینقدر داریم ما
هر که از خود میرود ماییم گرد رفتنش
چون نفس از وحشت دلها خبر داریم ما ...
در دماغ شوق دود حسرتی پیچیده است
کیست جز تیغ تو تا فهمد چه سر داریم ما
جرأت پرواز برق خرمن آسودگیست
یک جهان آشفتگی در بال و پر داریم ما
باغ دهر از ماست بیدل رو شناس رنگ درد
لالهسان آیینهٔ داغ جگر داریم ما
«بیدل دهلوی»
- ۱ نظر
- ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۰
- ۴۹۲ نمایش