دلم فریاد میخواهد.. ولی در انزوای خویش
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟ که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب...
پ ن
---
بخش هایی از کتاب «پس از تو»؛ اثر جوجو مویز
- سام: تو فکر میکنی من یه آدم بی عار و دردم؟ فکر میکنی نمیفهمم مصیبت، چه بلایی سر آدم میاره؟
اما فقط یه چیز میتونم بهت بگم و اون اینه که رنجها و سختیها به خاطر زنده بودنه. اینها دردِ زنده بودنه. فقط یه انسان مرده ست که هیچ رنج و ناراحتی و غمی رو دیگه حس نمیکنه.
تو دوست داری ذهنتو درگیر هر موضوعی بکنی و اصلا انگار خوشت میاد به مرگ و از دست دادنها فکر کنی و غصه بخوری! ص 485
- لوئیزا: من هم برایش دست تکان دادم، و صورتش و حالت ایستادنش و نوری که روی موهایش منعکس شده بود و حالت موقر و استوارش را به خاطر سپردم تا در روزهای تنهایی و ساعات بد و لحظاتی که به خودم میپیچیدم و میپرسیدم چرا باید از هم جدا میشدیم، به یاد بیاورم. این هم بخشی از ماجراجویی باید باشد.
زیر لب زمزمه کردم: دوستت دارم. میدانستم که از این فاصله، او متوجه حرفم نمیشود. بعد در حالی که گذرنامه هام را محکم توی دست گرفته بودم، به راهم ادامه دادم. مطمئن بودم آنقدر آنجا میماند تا هواپیمایم در پهنای آسمان لاجوردی اوج بگیرد و اگر شانس بیاورم تا زمانی که دوباره به خانه بازگردم، منتظرم خواهد ماند. پایان ص 558
این کتاب ادامه رمان «من، پیش از تو» هست.
هر چقدر شخصیت لو تو کتاب قبلی رو دوست داشتم، شخصیتش تو این کتاب واسم غریب بود!
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین میکند آن گاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب....
محمد علی بهمنی