روزها
آسمون ابری و صاف، طلوع و غروب توأمان.. استواری کوه و تلاطم دریا.. زردی پائیز و سبزی بهار.. سرخ و آبی..
طلائی و آسمونی.. سفید و سیاه.. تیره و روشن!
گاهی چقدر شبیه این عکسم!
تا میام شروع کنم به نوشتن.. یه حس مبهمی میگه که، هر چند که اینجا سوت و کوره، اما تلخ ننویس!
اما الان که فکر میکنم.. شاید که نباید تا آخر عمر کتاب خون بود و موند! از جائی به بعد باید از لحظات زندگیت لذت ببری... اگه لذتی از کتاب خوندن نمیبری، نخون..
نیازی به خوندن یه رمان کامل یا دیدن سریال چند اپیزودی نیست.. تو چند خط چکیدهش رو بخون..
به جای سریال، سینمائی ببین.. بعد برو پی زنده گیت ..
مگه چقدر وقت داری که بخش اعظمش رو صرف بالابردن آمار و ارقام کنی؟
اصلا مگه میدونی که چقدر وقت داری؟؟! کارهایی انجام بده که دلخوشت میکنه...
+ اینو قبول دارم که .. ملتی که از کتاب دورتر باشد، سیه روزی و ناکامی اش نزدیک تر است..
اما تنها راه افزایش درک و فهم، کتابخونی نیست!