من هرگز...اصلا و ابدا...تا ده سال پیش عاشق هیجان بودم ولی الان فقط امنیت و آرامش...
پاسخ:
لحظه هاتون سرشار از امنیت و آرامش درونی..:-)
ب نظر منم امنیت و آرامش حسای قشنگ تری هستن.. هر چی ارتفاع کم میشه.. بیشتر احساس امنیت و آرامش میکنی.. تا اینکه برسی ب نقطه صفر.. دریا اوج آرامشه.. البته شایدم اوج آرامش..همراه با بلوای درونی....
در کودکی یواشکی از ساختمون های در حال ساخت چند طبقه می رفتم بالا :) هنوز هم هیچکس نفهمیده :)) ولی یه بار کاری واقعن خطرناک کردم! یه ساختمون پنج شیش طبقه ی نیمه ساخت بود که باز هوس کردم برم بالا! اومدم دوستام رو با خودم بردم ( تقریبن به زور !! ) دو سه تا از دوستام تقریبن هم و سن و سال خودم بودن که یکیشون خواهر و برادر کوچیکش هم باهاش بود! تصور کنید خواهرش حدودن چهار ساله اینا بود برادرش هم یکی دو سال بزرگ تر! بعدش این دو تا پایه تر بودن که تا طبقه ی آخر باهام بالا بیان! خلاصه همه رو وسوسه کردم و بردم بالا!! می دونید که توی یک ساختمون نیمه کاره چقدر خطر وجود داره! بعدن هر بار که یاد اون روز میوفتم میلیون ها بار خدا رو شکر می کنم که اتفاقی برای کسی نیوفتاد!
ولی هنوز یادمه چه حس خوبی بود وقتی بالا ترین طبقه ش بودیم بعدش رفتم لبه ش وایسادم و مسلمن هیچ حفاظی هم نداشت! همه اطراف رو نگاه کردم و بعدش پایین رو که نگاه کردم سرم گیج رفت :) خیییلیی خوب بود:) دم خدا هم گرم که رحم کرد بهمون! :) خطر پرت شدن پایین هیچی، اون جا پر سرنگ بود و اگه بهشون دست می زدن و اگه آلوده می بودن دقیقن چه نوع گلی می خواستم بر سرم بگیرم!؟ :/
یه ساختمون دیگه هم بود که خیلی قدیمی بود و کنارش فک کنم یه باغ بود پر از درخت های بلند و در هم پیچیده! که شاخ و براشون وارد حیاط خونه ی قدیمی مذکور شده بود. با این وجود اصلن قشنگ نبود، حس خوف به آدم دست می داد! برای همین من عاشقش بودم :))) و همیشه تحت نظر داشتمش :) یه خانم پیر توش زندگی می کرده که طبق معمول مثه داستان ها هیچکس بهش سر نمی زده و بعد از این که فوت می کنه تا چند روز هیچکس نفهمیده. خلاصه بعد ها ورثه ش هم اصلن سراغ خونه نیومدن و نمی دونن چه نعمت بزرگی رو از دست دادن!! این جوری فرصت اکتشافات من فراهم شد :) من اون جا ول بودم همیشه! بازم کسی نفهمید البته! اما هیچ وقت نتونستم تمام خونه رو بگردم چون واقعن واقعن خوفناک بود و داستان های وحشتناکی هم از خونه و از همون خانم پیر تعریف می کردن ( که احتمالن هدف این بوده بچه ها رو بترسونن که داخلش نرن! ! ) اون جا وسایل قدیمی و جالب هم دیدم البته تقریبن خونه خالی بود. اما من با همه ی علاقه ای که به چیزهای ترسناک داشتم و دارم به شدت ترسو بودم و هستم! هیچ وقت وارد اتاقا نشدم، چه قد ترسو بودم :/ یکبار بعد از غروب رفتم توش :)) خیییلیی خوب بود ولی همون اول اولش داشتم سکته می کردم هیچ کدوم از دوستام جرات نکردن بیان که اگه اونا بودن جوگیر می شدم و می رفتم داخل!! ولی یادمه اصلن نتونستم پا توی سالنش بذارم همین که سرم رو بردم تو یه سکته ی خفیف زدم!! تاریک بود و خونه هم واقعن ساختار ترسناکی داشت و منم ذهنیتم نسبت به اون جا منفی بود و پر از داستانای خوفناک! و البته هدفم این نبود که خونه رو ببینم چون توی روشنایی دیده بودمش، هدفم این بود که جن ببینم :))) یا همون موجوداتی که می گفتن اون جا وجود داره و اون خانمه هم انگار باهاشون ارتباط داشته! والا ما که ندیدیم :/ فک می کردم وقتی بزرگ شدم و پولدار، خونه رو خواهم خرید چون فوق العاده بود هنوزم دوست دارم یک بار دیگه واردش بشم! منتها جلو چشمام خونه رو خراب کردن و جاش یه ساختمون خوشگل ساختن :/
خاطره ی دوم هیچ ربطی به پست نداشت!!! واقعن شرمنده من دست خودم نیست انقد حرف می زنم :/
پاسخ:
پس اسمتون برازندتونه ها!:)) بچه ها رو واسه چی دنبال خودتون راه مینداختین؟!! :))
عاشق خونه خوفناک بودین؟! :)
من دوست داشتم از همه چی سر در بیارم.. اما دیگه تا این حد ماجراجو نبودم!!
چند بار اومدم این جا سر زدم! امیدوار بودم کامنت فاجعه بارم اصلن ثبت نشده باشه :/ :))
این جور کارها دست جمعی بیش تر خوش می گذره :)
دقیقن عاشق هر چیز خوفناکی بودم :)
بچه ی آروم و سر به راهی بودید نه؟ این طور به نظر میاد:)
نه متاسفانه ندیدم :/
:)
پاسخ:
دیروز خوندمش.. اما نشد ک تاییدش کنم... ظاهرا فقط ب شما خوش میگذشته! لرزشی در تن و بدن اون بندگان خدا احساس نمیکردین؟!:) یا خداا -_- اینو باید از مادرم پرسید!:) مطمئنا عاشق چیزای خوفناک نبودم.. اینو میدونم!:)) :)
من این صبرو مدیون لبخندتم
چی میخوام تا رویای تو با منه
چشاتو تو دنیای سردم نبند
که آینده تو چشم تو روشنه
نشونم بده میشه وقتی بخوام
تو برف زمستونیم گل کنم
تو این روزها زندگی ساده نیست
تو باعث شدی من تحمل کنم...
تو هستی نمیترسم از بی کسی
نمیترسم از بازی سرنوشت
نمیبینمت اما حس میکنم
کنارم قدم میزنی تا بهشت
به من یاد میدی صبوری کنم
نمیذاری از زندگی خسته شم
با اینکه هوای جهان خوب نیست
به عشق تو دارم نفس میکشم
آی خدایا.....