شاعرانه
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پـردهی خلـوت ایـن غمکـده بـالـا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شـب یلـدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتـش شــوق دریـن جــان شکیبـا زد و رفت
خرمن سوختهی ما به چه کارش میخورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریهی توفانیام اندیشه نکرد
چه دلـی داشت خدایـا که به دریـا زد و رفت
بُود آیا که ز دیوانهی خود یاد کند
آنکـه زنجیـر بـه پـای دلــ شیــدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش
عقل فریـاد برآورد و به صحـرا زد و رفت . . .
هوشنگ ابتهاج
تصویر شعر بالا..
ب ن :
ممنون از رها خانم بابت معرفی این شعر :-)
- ۹۵/۰۲/۲۲
- ۶۵۹ نمایش