پاسخ:
از مرز خوابم می گذشتم..
سایه تاریک یک نیلوفر، روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا .. دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد
؟
در پس درهای شیشه ای رویاها، در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم... یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت.. و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا .. دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید.
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید..
من به رویا بودم... سیلاب بیداری رسید!
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود.
در رگ هایش ، من بودم که میدویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.
کدامین باد بی پروا .. دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
«سهراب سپهری»
مثل آونگ ...
به تلنگری،
میره به گذشته
وباز برمیگرده....