روزهـــ...ـا

...الهــــی.. گـاهـــی نگـاهــی

روزهـــ...ـا

...الهــــی.. گـاهـــی نگـاهــی

روزهـــ...ـا

همین یک لحظه را دریاب
که فردا قصه‌اش فرداست...

بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

برای 1415

چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۳۶ ب.ظ

خیلی ممنونم از فرشته خانم(وب هواتو کردم) بابت دعوتم به چالش «نامه‌ای برای یه شخصیت غیر واقعی»..:)

منم یلدا خانم عزیز(وب هنوز)، محمدرضا خان بزرگوار(وب همسایه ماه)، اسی خانم(وب طلوع من)، باران خانم(وب به رنگ آسمان)، یسنا خانم(وب من لی غیرک)، جناب دچار(وب فیش نگار)، خانم یک دیو(وب خواب سرگردانی) و البته محمد خان(وب ندارن یا من نمیدونم) رو به این چالش دعوت میکنم که اگه مایل بودن شرکت کنن.:)

 

دوست داشتم نامه دوستام رو هم بخونم.. این شد که تعداد دعوت شده ها زیاد شدن!

به دوستان(به جز محمد خان) اعلام نمیکنم. اگه یه وقت راهشون افتاد اینجا، دعوتنامه‌شونو ببینن...:)

یکی دو نفر از دوستان بالا فکر کنم قبلا دعوت شدن، اما به هر حال مجددا دعوت شدن.

 

 

ب ن 1: یاد این «چالش نامه عاشقانه» چند سال پیش افتادم.. :)

ب ن 2: یه آهنگ مرتبط..

♫ نیستی ولی همیشه هم‌صدایی.. لیلای من، دریای من کجایی.....

محبت

سال نو هم پیشاپیش مبارک.. :)

میگن سال موش سال خوبیه. امیدوارم سال خوبی باشه واسه مردم.. تو سال جدید یه آب خوش از گلومون پایین بره. آمین

 

--------

از اونجایی که خیلیا واسه شخصیتای کارتونی نامه نوشته بودن، منم می‌خواستم نامه‌ای برای شخصیت‌های کارتونی مورد علاقه بچگیم بنویسم.. زورو یا ایشی زاکی!:)

بعد با خودم گفتم برای شخصیت مورد علاقۀ دوران نوجوونیم نامه بنویسم.. واسه اینشتین! اینکه ازش بپرسم چطوری اون گدانکن‌ها رو مطرح می‌کرد و خیلی چیزای دیگه.

یه کم دیگه کلنجار رفتم.. اومدم سراغ علائق اوایل جوونی.. خواستم به علامه و حتی ملاصدرا نامه بزنم! اما یه آن به خودم اومدم، دیدم یکی نجوا کنان بهم طعنه‌ای زد: «بچه تو رو چه به فلسفه و عرفان و ...؟ وقتی داشتی به این چیزا فکر می‌کردی، باد کلاهتو برد.....!» حرفای مبهمشو با تمام وجود درک کردم!

یه آن برگشتم به زمان حال و دیدم کسی مشتاق خوندنِ نامه من نیست. نیازمندترین آدم به خوندن نامۀ من، خودمم! حتی خودمم زیاد مشتاق نبودم!:) این شد که این نامه رو که پیدا کردنِ مخاطبش بیشتر از نوشتنش طول کشید، واسه میثمِ حدودا 15سال دیگه نوشتم! میثمی که چهل سالگی و بحرانش رو رد کرده؛ موهاش جوگندمی شده، کمی متمایل به سفیدی...

شاید نامه کمی مبهم باشه. با توجه به اینکه مخاطبش خودمم، امیدوارم این عدم وضوح واسه مخاطب هم قابل هضم باشه!

---

 

نمیدونم چه خصوصیاتی داری، اما حدس‌هایی میزنم.

آروم‌تر اما بی‌حوصله‌تر شدی؛ همه چیز رو بی‌ارزش‌تر از قبلنا تصور میکنی، و نسبت به خیلی چیزا بی‌تفاوت شدی.

برای پرهیز از درگیر بحث و جدل شدن(از هر نوعیش) و صحبت کردن، بیشتر به اطرافیانت لبخند میزنی. اینو مطمئنم! چون اگه یکی ده سال پیش بهم میگفت ده سال دیگه فلان بحث‌ها واسم بی‌اهمیت میشن، به هیچ وجه حرفشو قبول نمی‌کردم.

نمیدونم ازدواج‌ کردی یا نه؟ اینو نمیدونم، چون با این ذهنیت الانت(الانم!) نمیتونم با اطمینان در خصوص محقق شدن این مورد صحبت کنم! اما دوس دارم این اتفاق واست افتاده باشه. چون ذهن نامشوشت اگه در بند اتفاق مهمی نباشه، ممکنه تا اون زمان، دیگه بندهای وصله زننده‌ش پاره شده باشن...

موهات سفید شدن، اما به اندازه موهای سفیدت تجربه کسب نکردی. خیلی از اوقات رو بی هیچ اتفاق هیجان انگیز یا مثبتی گذروندی. اما میدونم که اوقاتت به سوءاستفاده از خودت و ... نگذشته، حتی اگه امکان و توانایی‌شو تا حدودی داشتی.

نمیدونم هنوز داری مطالب مختلف رو جمع و جور می‌کنی که سر فرصت بخونی و ببینیشون یا نه؟ اما امیدوارم که فهمیده باشی که زندگی رو نباید به آینده موکول کنی. برنامه خوبه، اما نه اینکه حال رو به خاطر آیندۀ نامعلوم کلا فراموش کنی. موضوعی که من الان نمیفهممش!

هنوزم ذهنت رو تا پستوهای ناکجا آباد پیش می‌بَری؟:) اگه می‌بری که ادامه بده... اگه آدم حتی تو ذهنشم به چیز یا کسی که دوسش داره میرسه، نباید مانعش شد.

دوس دارم سلیقت تو گوش کردن آهنگا و دیدن فیلما رو هم بدونم. اینکه هنوزم میتونی شجریان و اِمینم رو پشت سر هم گوش بدی؟! اینکه هنوزم جامع اضدادی یا نه؟ البته ضدهایی که گاها دو طرفشم خوب نیست، مثل شور و ترش.

اگه به این فکر کردی که «شور و ترش متضاد نیستن که»، پس هنوز کامل عوض نشدی!:)

همش نامه‌م به حدس زدن و سوال پرسیدن گذشت که یادم رفت حالتو بپرسم! خوبی؟

شاید تو هم دوس داشته باشی وضعیت ۱۵سال پیشِ خودت رو از زبون من بشنوی. فقط همینقدر برات بگم که الان مشتاقم جای تو باشم، تو سن و سال تو. یا اینکه قد همین ۱۵سال، کوچیکتر بشم!

اوضاع جامعه هم که تعریفی نیست زیاد. این روزا خونِمون تو شیشه ست. همه چیز داره لذتشو از دست میده. ب قول مهران مدیری این دنیا دیگه به درد نمی‌خوره!

راستی، مهران زنده ست؟:(

قلبم درد گرفت از فکر اینکه ممکنه یه کسایی نباشن توو اون زمان.....

امیدوارم یا به جواب اون فکرا و‌ سوالایی در مورد جهان که همیشه داره مثل خوره مغزم رو می‌خوره، رسیده باشی یا به عنوان یه موضوع لاینحل واسه همیشه فراموشش کرده باشی.

یه توصیه یا آرزو هم دارم واست. من بر خلاف بیرون، با خودم خیلی تلخم. امیدوارم با خودت مهربونتر شده باشی...:)

 

راستی...... هستی اصلا؟

 

۲۸اسفند هزار و سیصد و نود و هشت.. ساعت ۲ بامداد.

میثم

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۸/۱۲/۲۸
  • ۲۸۴ نمایش
  • روزمرگی

me

فلاحی

نظرات (۷)

  • دچارِ فیش‌نگار
  • :) عاقل تر از الانت شده خدا رو شکر :)) شخی کردم. الانشم خیلی بهتر ا زمنی

     

    چشم منم برای این چالش نوشتم:

    http://fiish.blog.ir/post/1190

    پاسخ:
    امیدوارم شده باشه! :)
    اختیار داری رفیق.. بزرگواری :)

    گفتی بهتر از منی، یاد این افتادم..:)
    گر در یمنی چو با منی، پیش منی
    گر پیش منی، چو بی منی در یمنی...


    مرسی
    منم فیلم دلشکسته رو دوس دارم.. مخصوصا بخاطر بازی درخشان شهاب حسینی.. و البته بانو بادران و نقش رضا رویگری!

    سلام

    متشکرم که دعوتم رو قبول کردید و نوشتید :)

    یه خرده با رویکرد چالش متفاوت بود چونکه قرار بود برای یه شخصیت غیر واقعی بنویسیم ولی در هر صورت خوب نوشته بودید:)

    منم آرزو میکنم اقا میثم ۱۵ سال جایی ایستاده باشه که از مسیری که اومده و جایی که هست راضی باشه، یا یه دل شاد و آرزوهای محقق شده :)

    پاسخ:
    سلام :)
    خواهش میکنم.. ممنون از شما

    خراب کردم چالشو؟:) نمیدونستم همچین قیدی داره...
    کلمه «غیر واقعی» اضافه شد به موضوع چالش..ممنون ک گفتین..
    (البته همون بهتر که نمیدونستم! چون خودمم دوس داشتم واسه شخصیتی واقعی بنویسم تا غیر واقعی!:) )


    خیلی ممنون و متشکر..
    همچین شما...:)

    تصور اینکه خیلی از مواردی که الان برامون مهمه۱۵سال آینده بی اهمیتیه یکم ترسناک به نظر میاد..قراره چه اتفاقاتی بیفته برامون که این فکرا در برابرش بی ارزشه..

     

     

    ۱۵ سال دیگه بدون یه سری آدما؟😥☹

     

    خیلی ممنونم از دعوتتون🌺

    نوشتم این پست رو

    این لینکش

    :)

    پاسخ:
    شاید کمی ترسناک باشه.. اما به نظرم طبیعیه؛ آدمی خواه ناخواه تغییر میکنه..
    امیدوارم اون جنبه هایی از ما که حول کلمه انسانیت نگهمون میداره، تغییر نکنه...

    ....:(

    بله، قبلا خوندم پستتون رو..:)
    ممنونم بابت لینک:)

    ممنون از دعوتتون

    یه کمی بغضناک بود، و البته جالب!

    خیلی دوست دارم آینده رو ببینم. درحال حاضر هیچ تصویری از آینده ندارم. واقعا نمیدونم چی پیش میاد و این یه ذره اذیت کننده است

     

    اون قسمت «بندهای وصله زننده» رو نگرفتم چی شد o_O

    پاسخ:
    خواهش میکنم:)
    معذرت اگه ناراحت شدین...

    تصویر ندارید، تصور ک میشه کرد! سخته، اما همه حالات ممکن رو تصور کنید...
    بهش میگن سیر تو جهان های موازی!:)

    یه چیزی تو مایه های بازی کردن بچه کوچیکا با کبریت بود!:)
    چیز مهمی نبود..

    نوشتن نامه به خود ِ آینده‌مون خیلی خوبه من چند ساله این کار رو انجام می‌دم ان‌شاءالله که باشید و بخونید و راضی باشید.

    پاسخ:
    وصف حال الان رو برای آینده مینویسین؟ چی میگین به خود آینده تون؟؟ :)

    خیلی ممنون..
    انشاا... همچنین شما..:)

    از اتفاقاتی که میفته حرف می‌زنه، از احساساتم، مدیریت بحران‌هام، شکست‌هام و ...

    پاسخ:
    انشاا... بیشتر راوی موفقیت ها و احساسات خوبتون باشه(باشین)..

    سلام 

    🌸🌸نوروز و عیدتون مبارک 🏵🏵

    ایشالا سال خوبی برای خودتون و خانواده تون رقم بخوره 🌼🙏

     

     

    +

     

    ممنونم از دعوتتون :)

    ممنونم که به یادمون بودین :)

    حقیقتا بجز شما یکی از دوستان خانم هم منو دعوت به این چالش کردند ،  درصددم بنویسم ولی خب قلم ندارم :)))

    قلم دار بشم حتما مینویسم :)) 

     

     

    بازم ممنونم 🙏

    پاسخ:
    سلاام:)
    ممنونم.. سال نوی شما هم مبارک🌷🌺
    همچنین برای شما و خانواده محترم...:)

    +
    خواهش میکنم
    لوازم تحریریا بستن مگه؟؟ :)
    سعی کنید تا چالشش بیات نشده یه قلمی چیزی پیدا کنید، بنویسید!:)


    تمنا:)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">